شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده ای که در دل خطر قدم می گذاشت

او از آن دست آدم هایی بود که هیچ وقت پشت میز و سایه

نجاتش نداد.

از همان روزهای نوجوانی وقتی کفشهای خاکی اش در ارتفاعات كرمان صدای قدم هایش را به باد می سپرد، معلوم بود قرار نیست فقط یک نام باشد... قرار بود روایت شود.

حاج قاسم مردی بود که هیچ وقت جنگ را دوست نداشت اما تا آخرین لحظه از انسان دفاع کرد.

وقتی همه میترسیدند پایشان را چند قدم جلوتر بگذارند، او با چهره ای آرام آرام تر از طوفان وارد میدان میشد.

انگار نه برای جنگیدن

بلکه برای مراقبت کردن آمده بود.

صدایش آرام بود، اما تصمیم هایش محکمتر از شمشیر نگاهش نرم بود اما قدم هایش سخت تر از کوه او فرمانده ای نبود که پشت نه ليش حرکت کند.همیشه جلوی همه می رفت جایی که اولین گلوله می خورد.

در دل تاریکی وقتی آسمان پر از آتش بود، مردی ایستاده بود که هیچ کس نمی دانست آخرین فکرش چیست اما همه می دانستند برای خودش نمی جنگد. برای امنیت مردم برای آرامش کودکی که باید فردا به مدرسه

برود برای مادری که نمی خواهد صدای انفجار آخرین چیزی

باشد که می شنود

او برای خیلی ها فقط یک فرمانده نبود؛

نماد شجاعت خاموش بود.

شجاعتی که فریاد نمیزد

بلکه عمل می کرد.

وقتی از دنیا رفت انگار یک بخشی از تاریخ برید و در آسمان

آویزان شد؛

نامش شد چیزی شبیه ستاره ای که اگرچه دیگر روی زمین

نیست

اما مسير خیلی ها را روشن میکند.